...آنهایی که تحت عنوان دولت لیبرالی و بورژوایی به نمایندگی خلق و جامعه میپردازند، فرسنگها از اجتماع فاصله دارند و هیچ همخونی با آن ندارند
رامین گارا
در تمامی مراحل تاریخی، سیاست بهمثابهی یک مقولهی حیاتی چنان بازتاب داده شده که در بطن آن فقط حاکمیت و دولت قرار دارد و حقیقتا جامعه و خلقها از آن حذف شدهاند. بویژه از رنسانس به بعد و بطور شدیدتر از دوران روشنگری تا به امروز، سیستمی که نام بردهایم متشکل از "ادارهکردن (بروکراتیسم)" و "حقوق" بوده است. بروکراتیسم اسکلت اصلی بورژوازی است که به جای "سیاست" نشسته و نیز حقوق روی بازتابیافتهی آن به شکل معناها و متدهای دستساز بورژواهاست بطور خشک و خشن بجای "اخلاق" که بسیار انعطافپذیر و دیالکتیکی است؛ کل این ساختار ادارهگرایی ـ حقوقمحوری، ماهیت دموکراسی سیستم بورژوا ـ کاپیتالیستی است. انبوه قراردادهای دولت و قدرت را حقوق مینامند که به جامعه ربطی ندارد و در مقابل، انبوه قراردادها و روشهای زندهی همبستگی و تعامل، جامعهی اخلاقی نامیده میشود. حقوق، فرزند بروکراتیسم است و خمیرمایهی سیستم و آن فردی که در بوق و کرنای لیبرالیسم در مورد او میدمند، همان فرد ناسیاست و نااخلاق است که جز مشتی تفاله، هیچی از او باقی نمانده. ادارگی، ارادگی را از او سلب نموده. همانطور که ادارگی بروکراتیسم, سیاست را از بین میبرد و حقوق، اخلاق را، همانگونه نیز بروکراتیسم، شهرگرایی افراطی و مصرفی ـ سرطانی را ترویج میبخشد و روستانشینی تولیدی را نابود میگرداند. هر شهر دیگر مانند ظرفی تنگ است که انبوهی فرد را در آن انداختهاند که مدام ول میخورد. آنهایی که تحت عنوان دولت لیبرالی و بورژوایی به نمایندگی خلق و جامعه میپردازند، فرسنگها از اجتماع فاصله دارند و هیچ همخونی با آن ندارند.
خلاصه عنوان چنین ماهیتی، مدرنیتهی کاپیتالیستی است که بر بنیان فلسفهی سیاسی و اقتصاد سیاسی به نبرد وحشیانه با تمام گروههای جامعه میرود. فلسفه سیاسی، تئوری قدرت را در نسخههایی برای بازار میپیچد و اقتصاد سیاسی تئوری سود را؛ اینگونه، هر دو یک نظام را تشکیل میدهند که آخرین حملهی اجرایی آن، گلوبالیسم میباشد. سود بیشتر لازمهی "بیوقدرت" است که با نیازهای انسانی هیچ سنخیتی ندارد. اخلاقی اقتصادی، مدام بر اساس "تولید برای رفع نیازهای انسانی" عمل میکند نه بر بنیان "تولید برای سود بیشتر". در آرمان "سود بیشتر" فرد محو و گم میشود و آنچه اهمیت بارز دارد، سیستم است چراکه عطش سود فزاینده، به نیرویی فرای نیروی فرد احتیاج دارد. توان فردی و فرد آزاد، جوابگوی ترویج سیستم نمیباشد، زیرا اگر مدرنیتهی کاپیتالیستی به نیروی فرد آزاد متکی گردد، آنگاه اقتصاد سیستم به درجهی اقتصاد یک قبیله سقوط مینماید که در آن فرد برای جامعه قبیله و جامعه برای فرد خود را فدا مینمودند و حد واسط سود و تولید فراتر از رفع نیازها نمیرفت و این خلاف عرف و قواعد سیستم کاپیتالیستی است. اخلاق گلوبالی سرمایهداری، امروزه بر ضد اخلاق قبیلهیی و کمونالی است. قبیله هم دارای یک سیستم بود و سرمایهداری هم، اما فرد لیبرالی و بورژوای محوگشته دارای ماهیتی بارها تباهگشته است. آن فرد لیبرالی که تبلیغاتی داغ برای آن میشود، همان "نیروی کاری" است که در زنجیر گلوبالیسم گرفتار آمده و جز مشتی برده، هیچ سیمایی شبیه فرد آزاد ندارند. سیاهلشکری از "نیروی کار" که اجازهی عدول و خروج از مرزهای سیستمهای دولتی را ندارد. آن همه کلانشرکتها و کلانشهرها، بدون این سیاهیلشکر نمیتوانند برای یک لحظه سرپا بمانند. این لشکر مطیع همانند گذشتهها به میدان جنگ برای تاراج نمیرود، بلکه در "مکان قدرت" یعنی محیط کارخانه، به نبرد با بازار برمیخیزد و آن را تارومار و چپاول میکند، منتها با این تفاوت که حق تصاحب هیچ غنیمتی را ندارد. چهبسا ارزش کار انسانی، با میزان "دستمزد" رسمی تعیین میگردد. تا وقتی که چنین سیستم وحشیانهیی هست، فرد در غبار خفقان آن چه محلی از اعراب دارد. در سیستم، فرد و سود هر دو در خدمت ایجاد هژمونی هستند. چهبسا میلیاردربودن به معنی حرص هژمونی است نه حق داشتن ثروت. هیچ شناختی چنان آگاهانه و زیرکانه صورت نگرفته.
در دوران سومریان، قدرت با فرمول متفاوت از امروز تعریف ماهیت یافت: بازتاب خداشاه در نیروی آسمانی یعنی خدا؛ و تاریخ در فلسفهی مدرن، ماهیت دیگر بدان بخشید: بازتاب بازگشتهی نیروی خدا بر روی زمین که هگل، آن زیرکترین کاهن عصر آن را ابراز داشت و امروزه، مهمترین رسالت، رهایی از زنجیر این دو خداست که منشا قدرتاند. در چنین رژیمهایی همیشه اقتصاد در راستای قدرت بوده. آنچه مهم است، آگاهانهبودن تمدن است. عملی آگاهانه که در حوزهی دیالکتیک شناختانسانی است، اما صرفا نوع آن از جنبهی کارکردی و ساختاری منفی بود که در جدال با نیروهای آزادیخواه تاریخ, پیروزی و قدرت بیشتری کسب نمود و چنان مینماید که انگار دیگر نه آزادی ممکن میگردد و نه شناخت نیروهای آزادیخواه. تقریبا پدیدههای آزادی و شناخت چنان آشفته گردانده شدهاند که عدم را نتیجه میدهد. این را همچو یک مشت غبار مرگ بر تمامی ذهنیتها پاشیدهاند و قدر مطلق گشته. معجون سحرانگیز و افسونگر سیستم هم همین میباشد.
بحران محدود به فرد نمیگردد و جهان را در پوشش دارد. این جهان اجماع جوامع جهانی و ملتهاست. خود واژهی جهان و بار معنایی آن، کلی فراتر و بزرگتر از فرد است. لذا اگر فرد آزاد، آرمان لیبرالیسم است، پس چرا با این همه زیرکی فریبنده، جهان (جهانیشدن) را در ضدیت با فرد، تحت نام دوستی پیشبرد میدهند. خود استراتژی گلوبالیسم آمریکا به معنی خستهشدن از دست آن فرد بدردنخور و انزجار از آن است. در گلوبالیسم کاپیتالیستی ـ آمریکایی، فرد دیگر محو و نابودشده، قرنهاست که مرده، اما بدان اعتراف نمیشود. شناختن چنین سیستم و نظامی بسیار آسان است، اما هر روز در گوش افراد خوانده میشود که شناختن، امری ناشدنی است، همهچیز پایان گرفته! پایان ایدئولوژی این معنی را در خود پنهان دارد: با آن کاری نداشته باش. تا زمانی که در این دنیا پدیدهیی وجود داشته باشد، شناخت هم لازم و گریزناپذیر است. در ادوار پیشامدرن هر انسان ستمدیدهیی را که میل آزادی داشت "بربر و بربریت" میخواندند؛ امروزه، هم هر آنکه خواست شناخت کند، نادان و عقلپرستش میخوانند.
صاحبان واقعی شناخت، زنان، کارگران، کشاورزان، صنعتگران، پیشهوران، رنجبران، مبدعان، مخترعان و کاشفان هستند. اما در تاریخ مکتوب نامی از اینها برده نشده. هر دقیقه از رنج مادر به امید آیندهی فرزندانش، این نوا را در گوشمان میدمد که شناختی و حقیقتی وجود دارد. حقیقت و شناخت، جز عشق به بودن و آزادی چیز دیگری نیست، پس آن را غامض و غریب نسازید! بینهایت، نمونهی یک زندگی شناختی و آزادانه در تاریخ یافت میشود، مرگ یک مادر، جاندادن یک برده، فریاد آزادیخواهی یک انقلابی در پای چوبهی دار و غیره همه و همه حکایت از نوعی شناخت دارد که تا کنون در مورد آن ننوشته، نگفته و اذعان نداشتهاند. تمامی این میل شناختن که تنها ذرهیی از آن را به گفتار آوردیم، توسط یک سیستم سلطه و قدرت تباه گشته است. کشتن و رنجدادن هر یک از آن افراد بالا، نابودی فرد انسان و ساختن فردی دروغین لیبرالی است. جنگ تاریخ، جدال میان این دو میباشد. بزرگترین کتاب مرجع، تاریخ است که کسی آن را ننوشته. "کتاب تاریخ" آن است که امکان دارد با "کتاب اشخاص" به مخالفت برخیزد، چراکه کتاب اشخاص، از آنِ آن دسته است که با توسل صرف به تأویل خود و غرض و میل فردگرایانه و قدرتطلبانهشان آن را نوشتهاند. کار تا بجایی رسیده که نسلی از اشخاص سر برآورند که فراتر از هر چیز، همهی تاریخ را احتساب نکردند، این نسل، از فوکو گرفته تا شکاکان و نئولیبرالهای امروزی همهچیز را و حتی تاریخ را "یک لحظهی حال" مینامند؛ هستی را یک پدیدهی کنونی و وجودی، نه به گذشته و نه به آینده کاری ندارند. ماهیای را از شناخت و تاریخ و کیهان خلق کردهاند که نه دُم دارد و نه سر، اما سرگردان، بدون هیچ آرمانی در اقیانوس بیکران گلآلودشده شنا میکند. چنان سیستمی از حیات در اقیانوس حاکم است که حتی این ماهی بینظیر، علیرغم آنکه شناخت و آگاهیای برای آن منظور نشده، باید متوجه باشد که: از جانب هزاران درندهی دریازی، هشتپایان خونخوار بلعیده نشود، به قلاب مرگبار ماهیگیر نیفتد، امواج متلاطم او را به مکانهای پرخطر پرت نکند، طبیعت دریا و آب را بداند، اینها و هزار و یک مورد احتیاطی، اگر فریاد بلندآوای بودن و آزادزیستن و شناختن نیست پس چیست؟ آیا باید هر موجودی زیر ذرهبینهای تیزچشم یک لابراتوار قرار گیرد تا بداند که چه چیست؟ تمامی طبیعت که امروزه آن را وحشی میپندارند، مملو و مشحون از شناخت و بودن است. نباید اجازه دهیم آنانکه بر اریکهی قدرت سرمست شدهاند مدام فقدان آزادی را در گوشمان ساحرانه زمزمه کنند.